سوره ی درد

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشهدالرضا» ثبت شده است

بارزمنده ها که بود گل از گلش میشکفت.با همه گرم میگرفت و زود صمیمی می شد. بچه های رزمنده هم هر وقت در کنار ایشان قرار می گرفتند سر از پا نمی شناختند..

سخنرانی ایشان در پادگان دو کوهه گرم شده بود که یکی احساس کرد باید تکبیر بگوید!آقا تذکر داد که تکبیر نابجا رشته کلام را از دست سخنران خارج می کند.

یکی از بچه ها شیطنتش گل کرد و بلافاصله داد زد : تکبیر! آقا لبخندی زد: سر به سر من پیر مرد می گذارید?!

صدای تکبیر دوباره بلند شد!آقا خنده اش گرفت. دو لشکر نیرو آنجا به صف ایستاده بودند;همه زدند زیر خنده.آقا صلواتی فرستاد. کنترل جمع را که به دست گرفت سخنرانی اش را ادامه داد.

 برگرفته از کتاب خاطرات سبز ص۹۹

                                                             عکس: 93/9/4

حرم لبریز زائرها مسافرها مجاورها
گروهی آذری ها و گروهی از شمالی ها
یکی از پای قالی و یکی از بین شالی ها
و حالا هر کدام آرام
زبان واکرده در این ازدحام ، آرام :
" ببین این دست پینه بسته را آقا
ببین این شانه های خسته را آقا
به بیخوابی دو چشم خویش را مجبور کردم من
به زحمت پول مشهد آمدن را جور کردم من
نشستم تا بگیرم دامن ایوان طلایی را
به سمتت باز کردم دست خالی گدایی را"
یکی درد دلش را با امام مهربان می گفت    یکی بالای گلدسته اذان میگفت      یکی بغض میان آه را میگفت
یکی هم خستگیِ راه را میگفت                جوان زائری در گریه هایش             "آمدم ای شاه" را میگفت
خلاصه عده ای اینجا و خیلی ها               ز راه دور ، دلگیر حرم هستند           همان هایی که جا ماندند و

حالا پای تصویر حرم هستن