- ۱ نظر
- ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۳
بارزمنده ها که بود گل از گلش میشکفت.با همه گرم میگرفت و زود صمیمی می شد. بچه های رزمنده هم هر وقت در کنار ایشان قرار می گرفتند سر از پا نمی شناختند..
سخنرانی ایشان در پادگان دو کوهه گرم شده بود که یکی احساس کرد باید تکبیر بگوید!آقا تذکر داد که تکبیر نابجا رشته کلام را از دست سخنران خارج می کند.
یکی از بچه ها شیطنتش گل کرد و بلافاصله داد زد : تکبیر! آقا لبخندی زد: سر به سر من پیر مرد می گذارید?!
صدای تکبیر دوباره بلند شد!آقا خنده اش گرفت. دو لشکر نیرو آنجا به صف ایستاده بودند;همه زدند زیر خنده.آقا صلواتی فرستاد. کنترل جمع را که به دست گرفت سخنرانی اش را ادامه داد.
برگرفته از کتاب خاطرات سبز ص۹۹
بسمه تعالی
به:آقای حمید رضا ملایی فرزند شهید احمد ملایی از فردوی قم
فرزند عزیزم!نامه تو به پدر شهیدت را در روزنامه خواندم.-ن چه نوشته ای ، حرف دل خیلی هاست;اما این را بدان که یاد شهدا را هیچ کس نمی تواند از سینه این ملت بزداید. همان طور که یاد شهید کربلا همیشه زنده است،یاد شهیدان کربلای ایران هم زنده خواهد ماند و دل هایی را پر از نور و روح هایی را پر از معرفت و عزم خواهد کرد.نهال مبارکی که با خونانان ابیاری شده است، روز به روز برومند تر خواهد شد;ان شاالله.
این بار که به پدرت سلام کردی،سلام مرا هم به او برسان.
سید علی خامنه ای۷۹/۲/۷
حکیم الهی قمشه ای در راه مکه،برای اقامه نماز توقف کردند.به گوشه ای رفته و در بیابان نماز می گزارد که ماشین حرکت کرد و وی از کاروان به جا ماند.بعد از نماز روی به جانب خدا نمود و گفت:خدایا!چه کنم?
در این حال ماشین سوار شیکی جلوی پایش ایستاد و راننده ان گفت:اقای الهی ماشین شما رفت?
جواب داد :بلی.
گفت بیایید سوار شوید.
وقتی سوار شد با یک چشم به هم زدن به ماشین خویش رسید،فورا پیاده شد و به ماشین خود رفت،وقتی برگشت دید ماشین سواری نیست از مسافران پرسید:این ماشین سواری که مرا رساند کجا رفت?
مسافرین گفتند:اقای الهی ماشین سواری کدام است?!اینجا توی این بیابان ماشین سواری پیدا نمیشود
در اسمان معرفت،ص234
بسم رب الحسین
یا ارباب ، جا ماندگانیم،
دلمان را دستت داده ایم ولی ندیده ایم حرمت ،
کرمت را کی با جان و دل استشمام میکنیم.
دیدن زائرانت حسرتی بر وجودم نهاده که با دیدنت التیام بخش نخواهد بود، جز داشتنت،....
.... و سرمه کشیدم خاک پای زائرانت را آقا،
(سجاده)
با اشک و غم هم رازم و... می سوزم و می سازم و... می خوانمت شب تا سحر
یعلم الدمع و الحزن سرّی... یحترق وجودی و أنا أصبر علیه و أنادیک طول اللیل
دلتنگم ای کرب و بلا... در اربعین دیدار ما
ا کربلاء! لقد ضاق صدری... موعدنا فی یوم الأربعین
باعاشقان روی حسین با زائران کوی حسین می آیم آخر سوی حسین
مع عشّاق الحسین مع زائری مقام الحسین سآتی إلی الحسین أخیرا
عکس: 93/9/4
حرم لبریز زائرها مسافرها مجاورها
گروهی آذری ها و گروهی از شمالی ها
یکی از پای قالی و یکی از بین شالی ها
و حالا هر کدام آرام
زبان واکرده در این ازدحام ، آرام :
" ببین این دست پینه بسته را آقا
ببین این شانه های خسته را آقا
به بیخوابی دو چشم خویش را مجبور کردم من
به زحمت پول مشهد آمدن را جور کردم من
نشستم تا بگیرم دامن ایوان طلایی را
به سمتت باز کردم دست خالی گدایی را"
یکی درد دلش را با امام مهربان می گفت یکی بالای گلدسته اذان میگفت یکی بغض میان آه را میگفت
یکی هم خستگیِ راه را میگفت جوان زائری در گریه هایش "آمدم ای شاه" را میگفت
خلاصه عده ای اینجا و خیلی ها ز راه دور ، دلگیر حرم هستند همان هایی که جا ماندند و
حالا پای تصویر حرم هستن
♥•٠·˙
ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺍﺳﺖ.
ﮔﻞ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺷﺖ!
ﮔﻞ ﻧﮑﺎﺭﯼ؛
ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺪ ...
ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﯾﮏ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ...
ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﻠﻒ ﺍﺳﺖ!
ﮔﻞ ﺑﮑﺎﺭﯾﻢ؛ ﺯﯾﺎﺩ!
ﺗﺎ ﻣﺠﺎﻝ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ، ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻧﺸﻮﺩ.
ﺑﯽ ﮔﻞ ﺁﺭﺍﯾﯽ ﺫﻫﻦ،
ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ، ﻫﺮﮔﺰ
ﺁﺩﻡ، ﺁﺩﻡ ﻧﺸﻮﺩ ...